دخترم حالا نوزده سالشه و من با هر بار نگاه به اون غم و درد عمیقی رو دلم سنگینی میکنه ! اگه اون سالم بود تا حالا حتما عروسش کرده بودم . یا شاید هم دانشجو شده بود ! نمی دونم اما گاهی با این افکار میرم تو خیالات !! دخترم از بی مهری خیلی بدش میاد گاهی مجبور میشم در حقش نامهربانی کنم آخه نمی خوام زیاد بهم وابسته بشه ! میخوام اگه من مردم زیاد غمگین نشه و بتونه خودش گلیم خودشو از آب بکشه بیرون !
دخترم منو ببخش همه ی این نامهربونی ها فقط به خاطر خودته ! عزیز دلم زیاد به من وابسته نباش تا غم دوری من بعد ها زیاد اذیتت نکنه ! وقتی مکه رفتم از خدا خواستم ! اگه عمر من کمتر از عمر تو هست! عمر من رو به اندازه ی عمر تو طولانی کنه تا غصه ی تو رو نخورم !اما باز هم تو باید کارهای خودتو خودت انجام بدی و یاد بگیری تا محتاج کسی نباشی ! گاهی از زندگی و از دنیا خسته میشم و فقط فکر و یاد توست که منو به زندگی دلگرم میکنه ! اینکه تو بدون من چکار می کنی ! به شدت آزارم میده برای همین همیشه به زنده بودن و زندگی فکر می کنم ! دخترم تو همه امید منی اینو فراموش نکن !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر