روز یکشنبه بود و به مناسبت تولد امام رضا تعطیل رسمی اعلام شده بود . من و خواهرم داشتیم فیلم نگاه می کردیم که پدرم صدام کردو آب خواست و این آب خواستن چند بار تکرار شد ! با بی حوصلگی گفتم چقدر آب می خوری ! آب سرد تموم شد می خواین براتون چال بیارم !بیار دخترم ! من چال رو بردم ؛ پدر با تشنگی همه رو خورد ؛ ناگهان حالش بهم خورد و هر چی خورده بود بالا آورد . تابستون بود و هوا گرم روی ایوان خونه براش جا انداختم و سریع به دکتر زنگ زدم ؛ با این که روز تعطیل بود دکتر آمد تا پدرم رو ببینه . دکتر آمد و پدر رو معاینه کرد گفت چیز مهمی نیست فکر کنم مسموم شده !! براش دارو نوشت و مشغول صحبت با پدر شد من هم رفتم براشون چایی آوردم پدر از من خواست تا ویزیت دکتر رو بیارم و بهشون بدم ؛ تازه داشتم بلند می شدم که پدر رنگش به شدت پرید گفتم بابا حالت خوبه ؟ پدر با چشمای خمارش نگاهی پر از درد به من کرد و گفت سرم گیج میره ! و این نگاه نگاه آخر پدر بود ! عرق پیشانی پدر رو پاک کردم رنگش مثل گچ سفید شد داد زدم دادا .... دادااا .... دکتر سراسیمه برگشت و و پدرم رو نگاه کرد رنگ دکتر هم پریده بود با عجله گفت : برو کمک بیار ! باید ببریمش بیمارستان ! با پای برهنه دویدم تو کوچه در زدم !! بازم در زدم ! کسی نبود ! تمام کوچه رو دویدم و در زدو یا کسی نبود یا اینکه اگه بود بچه بود ! خدایا تو این کوچه یه مرد نبود بیاد کمک ! در مانده و عاجز نشستم وسط کوچه داد زدم ! کمکم کنید !!کمک .. کمک... حالا چیکار کنم داشتم زار می زدم و از خدا کمک می خواستم که در روبروی من باز شد ! آقا ناصر عباس آقا حال پدرم بده کمک کنید . اونا حال زار منو که دیدند به طرف خونه ی ما شروع به دویدن کردند پدر رو بلند کردند سوار ماشین کردند مادر هم با اونا رفت ! گریه می کردم به همه زنگ زدم ! من دیدم که پدر دیگه نفس نمی کشید ! من دیدم که دکتر نبض رو گرفت چقدر رنگش پرید ! بازم امیدوار بودم .
نگاه دردناک پدر از جلوی چشمام نمی رفت ! خدایا پدر رو به ما ببخش ! این ورد زبونم شده بود و منتظر خبری از بیمارستان ٬ قلبم تند می زد نگران تر و آشفته تر از بقیه بودم داشتم تو کوچه راه می رفتم که ناگهان آمبولانس بیمارستان پیچید تو کوچه ! قلبم ریخت دویدم به طرفشون مادر به سر زنان از ماشین اومد پایین !! خدایا ..........
روی پدر رو با ملافه ی سفید پوشانده بودند همه دورش جمع شده بودند رفتم کنارش ملافه رو کنار زدم : بابا چشماتو باز کن .... قول می دم هر چقدر آب بخوای برات بیارم ..... قول میدم لباسهاتو خودم اتو کنم ... قول میدم هر روز کفشاتو واکس بزنم اما چشماتو باز کن !ببین همه اومدن ! تو که دوست داشتی همه بچه هات پیشت باشن ! ببین همه اینجان ! ما رو تنها نذار!!!! ناله های من همه رو به گریه انداخت همه زار زار گریه می کردن !
پدر رفت برای همیشه رفت ! اما نگاه آخر پدر مدتها با من بود ....!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر