۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

سفر به تربت جام

یکی از آشنایان که آشناهایی در تربت جام داشت پیشنهاد سفر به تربت جام رو کرد و من چون تربت جام رو قبلا ندیده بودم از پیشنهادش استقبال کردم . به اتفاق چند خانواده به راه افتادیم .

تعداد ما زیاد بود اما با آغوش باز و بسیار صمیمانه پذیرای ما شدند به محض ورود مردها و زنها از هم جدا شدند ما زنها در منزل غلام بخشی مستقر شدیم . بعد از کمی استراحت اوایل شب خانمهای ترکمن که ساکن تربت جام بودند به دیدن ما آمدند دور هم جمع شده و صحبت میکردیم خانمی از قصه یوسف زلیخا میگفت و شعر های اون رو به صورت ترانه زمزمه میکرد و وقتی اون خسته میشد خانم دیگری دنباله اون رو ادامه میداد . از هر قصه ای مقداری میگفتند و ترانه میخوندند با تعجب از خانمی پرسیدم که شما سوادتون چقدره ؟ جوابش متعجب ترم کرد خانمها گفتن که سواد خواندن نوشتن ندارند بلکه اینها رو از پدرها و مادرهاشون شنیدند و حفظ کردند و این برای من بسیار جالب بود . این قصه ها رو من هم در بچه گی از مادرم شنیده بودم اما الان فراموش کرده بودم که من هم مادر شدم و باید این امانت رو به بچه های خودم انتقال بدم . هیجان انگیز ترین چیز پوشش اونها بود . لباسهای قدیمی که من فقط در عکسها و یا فیلمهای قدیمی دیده بودم لباسهای زیبا به رنگهای شاد با آویزه های از نقره ! اینقدر زیبا بود که از نگاه کردن به آنها سیر نمیشدم . از صاحبخونه خواستم اگه میشه من هم از این لباسها بپوشم و برای یادگاری عکس بگیرم ! با اجازه همه با یکی از خانمها لباسهامون رو عوض کردیم پوشیدن لباسها شون خیلی هم سخت بود به کمک چند نفر بالاخره تمام شد و خدای من چقدر این لباس سنگین بود !! در عین زیبایی بسیار سنگین و نگهداشتن آن بسیار سخت بود و در مقابل خانمی که لباس من رو پوشیده بود از سبکی زیاد لباس و اینکه اصلا چارقد روی سر نمیایسته شکایت میکرد !!! جای شما خالی عکسهای بسیار زیبا گرفتیم و من در آن لباسها احساس عجیبی داشتم احساس میکردم خیلی سنگین و رنگین شدم و خودم رو در دوران قدیم حس کردم !!

بالاخره نزدیک صبح خانها قصد رفتن کردند و من دیدم آنها زینت آلات رو برداشته چادر سر کردند !! خیلی عجیب بود ؟ چرا چادر؟ سوال کردم خانمی سرش رو تکان داد و گفت " چون تعداد ترکمنها در تربت جام کم بوده آنها به تدریج مجبور شدند که همرنگ جماعت شوند . لپ کلام " گر خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو" با اینکه قانع نشدم اما بی صدا به فکر فرو رفتم مگه ما خودمون ...!!! مردم تربت جام ساده خاکی بسیار مهمان نواز و از نطر فرهنگ و ادبیات بسیار با سواد تر از ما بودند ! توی هر خونه ای چند تا دوتار بود حتی بچه های کوچیک هم برای خودشون دوتار داشتندو نواختن بلد بودند .

خیلی چیزها از این سفر یاد گرفتم و خیلی چیزهایی که فرامونش کرده بودم رو به یاد آوردم . فهمیدم که ما از ترکمن بودن خیلی چیزها رو گم کردیم یادم اومد که امانت پدر مادرم رو منم به بچه هام انتقال بدم . فهمیدم که مهمترین چیز برای یک ملت خودشناسی و حفظ فرهنگه !!

خلاصه جای شما خالی !!!

هیچ نظری موجود نیست: