۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

امتحان نهایی

ین یک قصه نیست یکی از خاطرات خودمه از دوران دبیرستان و دوران خوش جوانی !!


سال چهارم دبیرستان بودم . دختر خیلی زرنگی نبودم اما زیاد درس می خوندم تا از دوستانم عقب نمانم . قبل از امتحانات نوبت آخر که نهایی بود , امتحان معرفی می دادیم و اگه از این امتحان قبول می شدیم میتونستیم در امتحان نهایی شرکت کنیم .

سخت مشغول بودم اما خوب جوونی بود و شیطنت های جوونی !! پدر خدا بیامرزم واسه اینکه من رو تشویق کنه تا فقط به فکر درسم باشم به من گفت : "اگه یک با معدل خوب قبول بشی و تجدید نیاری با خواهر بزگترت میفرستم بری تهران "!

من هم تهران ندیده !! دیگه از خورد و خوراک افتادم ! امتحانات نهایی شروع شد و من نه شب داشتم نه روز , شبانه روز درس می خوندم !! 5 تا امتحان تموم شد و من گیج و منگ ! فردا دوباره امتحان داشتیم نباید می خوابیدم , باید همه ی درس رو حفظ حفظ می کردم !

دوباره شب بیدار موندم و تمام شب درس خوندم !!

دم دمای صبح بود که چشمام رو با دستام باز نگه می داشتم !! هی می رفتم صورتم رو می شستم و دوباره مشغول می شدم تا اینکه بالاخره صبح شدو بعد از خوردن صبحانه آماده شدم و کمی بعد دوستم آمد دنبالم و ما عازم مدرسه شدیم ! جایی که امتحان می گرفتن از خونه ی ما دور بود واسه همین سوار تاکسی شدیم ! تو تاکسی عین آدمهای مشنگی ! شده بودم , حس می کردم دارم پرواز می کنم !اصلا خودم رو روی زمین حس نمی کردم ! به مقصد رسیدیم دوستم تلنگری به من زد و گفت:"رسیدیم"! دوستم از تاکسی پیاده شد !! من هم پیاده شدم ! میخواستم کرایه تاکسی رو بدم و راننده برگشت تا کرایه بگیره اما راننده تا برگشت به من نگاه کرد ! شروع کرد به خندیدن!! هی میخندید... !

تعجب کردم و تند کرایه رو دادم وبا عصبانیت گفتم چیه ؟ به چی میخندید؟ بی ادب !! برگشتم به طرف دوستم که کنار پیاده رو ایستاده بود ! دیدم اونم داره به من می خنده ! "ای بابا چی شده؟ دلقک دیدین ؟ بیا بریم دیگه الان امتحان شروع میشه" !! اینو من به دوستم گفتم و به طرف سالن امتحانات حرکت کردم چند قدم که راه رفتم احساس کردم یه چیزی غیر عادیه !!!

ناگهان چشمم به پاهام افتاد !ای ی ی ی ی ی ی ی ! خدای من !!! من پا برهنه بودم ! پس کفشم کوووووووو ؟

دوستم داشت از خنده ریسه میرفت! چشمم به تاکسی افتاد که هنوز نرفته بودو راننده ی فرصت طلبی که هنوز می خندید !!

اطرافم رو نگاه کردم راننده اشاره ایی به داخل تاکسی کرد و من متوجه شدم که ای وای... من کفشهام رو توی تاکسی در آورده و از تاکسی پیاده شده بودم ... !!!!!!!

کاش زندگی ما مثل فیلم بود و ما میتونستیم سالها بعددوباره نگاهی به اونها بندازیم و از لحظات به یاد ماندنی اون عکس برداری کنیم

هیچ نظری موجود نیست: