بی بی جان بی طاقت شده بود و آرام و قرار نداشت . انگار دیوارهای خانه به طرفش حرکت می کردند . احساس می کرد دیگر نمی تواند در خانه بماند. چارقدش راروی سرش انداخت و به مادر شوهرش گفت : مارال دایزا مواظب بچه باش من میرم بیرون. مارال دایزا احساس کرد بی بی جان از چیزی ناراحت است؛ برای همین گفت: بی بی جان خیالت راحت باشه برو به کارت برس ؛ اما خیال خودش برای بی بی جان ناراحت بود .
بهمن ماه بود و هوابدجورسردشده بود . بی بی جان راه می رفت و هی فکر می کرد : چرا زندگی اون به اینجا کشیده بود؟ به گذشته فکر کرد .
درست ده سال پیش اونا ازدواج کردند؛ بعد از ازدواج ,اونا مثل دو تا مرغ عشق شده بودند و همای سعادت بالای سراونها پرواز می کرد . دخترای جوون با حسرت به اونا نگاه می کردند . اوایل ازدواج , در آمد محمد زیاد نبود برای همین بی بی جان خیاطی و سوزن دوزی میکرد تا کمک خرج خانه باشه .
بی بی جان راه میرفت و فکر می کرد . فکر می کرد به زمانی که پسرش امین متولد شد واون موقع محمد خودش رو خوشبخت ترین آدم روی زمین احساس می کرد . چند سال بعد هم ترفیع مقام محمد و زیاد شدن حقوق اون خوشبختی اونها را دو برابر کرد .
بی بی جان ومادر شوهرش ، مارال دایزا، مثل دو تا دوست بودند. محمد ترفیع مقام گرفته بود ومدیرقسمت مالی شرکت شده بود و پسر مثل گل شون، امین هم سالم و سلامت بزرگ می شد . مارال دایزا کمی نگران بود و مدام زیر لب زمزمه می کرد که این همه خوشبختی نگرانم می کنه ! شاید هم پسرش را خوب میشناخت .
روزی بی بی جان مشغول سوزن دوزی بود که متوجه شد مارال دایزا دوباره زیر لب با خودش حرف میزنه . رفت پیشش و علت ناراحتی و نگرانیش را سئوال کرد: مارال دایزا چرا اینقدر نگرانی ؟ اگه چیزی هست به من هم بگو ، بلکه بتونم کمکت کنم . مارال دایزا گفت : می ترسم دخترم ! می ترسم محمد نتونه این مسئولیت سنگین رو به دوش بکشه. امور مالی شرکتی به اون بزرگی افتاده گردن محمد . می ترسم دخترم می ترسم!
بی بی جان اون موقع به مارال دایزا دلداری داده بود و گفته بود که محمد حتما لیاقتش را داشته . بی بی جان به مارال دایزا گفته بود: خودتو ناراحت نکن خوشبختی حق ما هم هست . محمد لیاقتش رو داره و حتما از عهده کارهاش بر میاد .
بی بی جان حالا می فهمید که مارال دایزا پسرش را خوب می شناخت و برای همین ناراحت و نگران بود . چند وقتی بود که رفتار محمد عوض شده
و کم حوصله و بد اخلاق شده بود و به بهانه کارزیاد، کمتر به خانه می آمد ؛ اما بی بی جان فکر می کرد این ها به خاطر کار و مسئولیت زیاده و زیاد به دل نمی گرفت .
بی بی جان نفس عمیقی کشید و تازه فهمید هوا چقدر سوز داره . بارا ن نم نم شروع به باریدن کرده بود. اما اون هنوز قصد رفتن به خونه رو نداشت .باید تصمیم می گرفت . اون اتفاق بله، اون اتفاق، بی بی جان رو داغون کرده بود . از صبح تا حالا داشت پرپر میزد .
صبح به قصد خرید بیرون رفته بود. شرکتی که محمد در آن کار می کرد، نزدیک مرکز خریدی بود که بی بی جان از اونجا خرید می کرد .
بی بی جان به خود ش گفت : حالا که تا اینجا آمدم، یک سری هم به محمد بزنم ؛ اون حتما با دیدنم خوشحال می شه . با این فکر وارد شرکت شد و به طرف اتاق محمد حرکت کرد . بی بی جان که لازم نمی دید، بدون در زدن وارد اتاق محمد شد . اما محمد با منشی شرکت ... وای! محمد برگشت ببینه کیه که در رو باز کرده همون موقع بی بی جان بی اختیار خودش رو کنار کشید و مخفی شد .شاید هم ترسیده بود . محمد آمد و در را بست .
بی بی جان شوکه شده بود و قدرت حرکت نداشت . به زحمت خودش رو جمع و جور کرد. وسایلش را برداشت و از شرکت بیرون آمد . پاهاش قدرت حرکت نداشت . نفهمید چطور به خونه رسید.مارال دایزا نگران ، به بی بی جان رنگ پریده نگاه کرد وگفت: چه اتفاقی افتاده ؟ چرا رنگ و روت پریده ؟ مارال دایزا وسایل راگرفت و کناری گذاشت و دست بی بی جان را گرفت ؛ اما بی بی جان گفت : چیزی نیست مارال دایزا فقط کمی خسته شدم ؛ استراحت کنم خوب می شه .
دراز کشید؛ اما طاقت نیاورد . جلوی مارال دایزا و امین کوچولو نمی شد درست فکر کرد .طاقتش تموم شد ه بود . انگار دیوارهای خانه به طرف او حرکت می کردند . انگار هوایی برای نفس کشیدن نبود .
بی بی جان قطره های باران را روی صورتش حس کرد . باران به تندی شروع به باریدن کرد . هوای ابری دل بی بی جان هم به همراه باران شروع به باریدن کرد .
بی بی جان گریه کنان فکر کرد: مارال دایزا پسرش رو خیلی دوست داره و من نمی تونم دل پیر زن بیچاره رو بشکنم . نمی تونم امین را از پدرش محروم کنم . اون عاشق پدرشه . تو این موقعیت نمیتونم تنها به خودم فکر کنم . این زندگی منه و من هم به اندازه خودم برای این زندگی زحمت کشیدم . نمی گذارم کس دیگه راحت بیاد و صاحبش بشه .خدایا به من قدرتی بده تا زندگیم رو حفظ کنم!
بی بی جان سر تا پاش خیس شده بود . دیگه به خانه رسیده بود. اشک هاش را پاک کرد وچند نفس عمیق کشید و وارد خانه شد . می دونست مارال دایزا نگران منتظرشه؛ برای همین از دم در داد زد : مارال دایزا من اومدم حالم خوبه . خیس شدم میرم دوش بگیرم و لباس هامو عوض کنم.
زیر دوش بی بی جان همه چیز رو شست . انگاربا آب داغ روحش رو هم می شست .
درسته اون دیگه بی بی جان سابق نبود .یه چیزایی توی درونش عوض شده بود . اون عزمش رو جزم کرد که به این راحتی ها از زندگی -که براش این همه زحمت کشیده بود- دست نکشه . این زندگی مال اون هم بود . باید حفظش میکرد .
بی بی جان بعد از حمام رفت پیش پسرش و پیشانی پسرش را بوسید و بعد نشست پیش مارال دایزا .مارال دایزا متوجه بود که اتفاقاتی افتاده؛ اما سکوت کرد . رفت برای بی بی جان چایی داغ آورد و گفت : بخور دخترم گرم میشی . بی بی جان چایی را خورد و سرش را روی پاهای مارال دایزا گذاشت .مارال دایزا دستی به موهای بی بی جان کشید : دختر گلم! عروس خوبم !همه چیز درست میشه . موهای بی بی جان را نوازش کرد . بی بی جان چشم هاش را بست تا مارال دایزا متوجه نمدار شدن چشمان عسلی بی بی جان نشه .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر