۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

سرفه های سولماز

وارد داروخانه شدم تا قرص سرماخوردگی بگیرم

عایشه دایزا هم داشت از داروخانه برای دخترش سولماز شربت سرفه می خرید! سلام کردم و حالش رو پرسیدم:"آرمادا عایشه دایزا ! خدا بد نده؟"

عایشه دایزا نگاهی غمگین به من انداخت و گفت:" سولماز چند وقته که سرفه میکنه. چند بار شربت سرفه خریدم اما فایده ای نداشته و خوب نشده ! این بار داروخانه چی شربت سرفه جدیدی داد میگه خیلی خوب حتما با این خوب میشه !

عایشه دایزا و سولماز همسایه ما بودند ! مادر و دختری که سر پرستی نداشتند وبا قالیبافی امرار معاش میکردند ! با همه ی سختیها سولماز دختر زرنگی بود ! با عایشه دایزا از داروخانه بیرون اومدیم و با هم به طرف خانه حرکت کردیم ! عایشه دایزا گاهی دستش رو به کمرش می گرفت و می ایستاد ! معلوم بود کمرش درد میکنه ! از عایشه دایزا سوال کردم: قالیچه در چه حاله؟ کی تموم میشه ؟

عایشه دایزا کمی مکث کرد و گفت: تقریبا تموم شده الانم دیدم سولماز زیاد سرفه میکنه آمدم شربت بگیرم رسیدم خونه به سلامتی تمومش میکنیم!"گفتم: منم میتونم بیام ببینم ؟ خیلی دوست دارم تموم شدنش رو ببینم!

عایشه دایزا خنده ای کرد و گفت: البته که میتونی بیای !

خوشحال شدم ! دیگه داشتیم میرسیدیم خونه که من از عایشه دایزا جدا شدم تا وسایلم رو بذارم خونه و ازش قول گرفتم تا من نیامدم کاری نکنند!

زود کارم رو تموم کردم و راهی خانه عاشه دایزا شدم وقتی رسیدم دیدم عایشه دایزا ریزه کاریهای آخر قالی رو تمام کرده وقیچی به دست منتظر منه ! تا من رسیدم "بسم الله" گفت و شروع به جدا کردن قالیچه از دار کرد !

عایشه دایزا رو به سولماز گفت: دخترم تو قالیچه رو ببر منم دار قالی رو جمع میکنم ! سولماز قالیچه را برداشت و به حیاط برد و تکانی به قالی داد و شروع به جارو کردن قالیچه کرد منم بهش کمک کردم !وقتی کارش تمام شد قالیچه را روی ایوان پهن کرد با هم به تماشا ایستادیم ! چقدر زیبا بود !

" وقتی روی قالی ام اصلا متوجه زیبایی آن نمیشم!" این رو سولماز زمزمه کرد !

منم با خودم فکر کردم" این قالیچه حاصل سرفه های سولماز و کمر دردهای بی امان عایشه دایزا بود باید هم زیبا میشد.

سولماز بازم زمزمه کرد: همیشه همینطوره روی قالی در حال بافتن که هستی تمام فکر و ذکرت به اینه که این یکی کی تموم میشه اما وقتی تموم میشه و خوب نگاه میکنی متوجه میشی چقدر زیباست و نقشها چقدر منظم هستند.

میدونی اجو جکه با اینکه قیمت این قالیچه در بازار بسیار زیاد ه اما برای ما سود زیادی نداره!" حرفاش رو تایید کردم !

اونا برای امرار معاش قالیبافی میکردند اگه در آمد دیگه ای داشتن این کار رو ادامه نمیدادند آخه این کار با اینکه کاری بسیار زیبا و هنرمندانه ست بسیار پر زحمت وکم در آمد بود. سولماز دوباره زمزمه کرد:" امسال درسم تموم میشه .معلم میشم و اونوقت دیگه لزومی نداره قالی ببافیم !

اونا این قالیچه رو برای جرن دختر آمان دایزا بافته بودند که قرار بود به زودی عروس بشه !

سولمازغرق در افکار بود که شروع به سرفه کرد !" اه این سرفه لعنتی"

عایشه دایزا با شنیدن سرفه های سولماز از اتاق بیرون اومد و شربتی رو که تازه خریده بود رو به سولماز داد:" بخور دخترم با این شربت حتما خوب میشی"!

سولمازسری تکان داد و کمی از شربت خورد و کمی هم آب خورد !

عایشه دایزا رفت تا بقیه کارهاش رو تموم کنه من رو به سولماز گفتم :" سولماز جوون چرا سرت رو تکون دادی ؟ انگار چیزی میخواستی بگی ؟

سولماز گفت:" اجو جکه شما که غریبه نیستی من میدونم با این شربت ها خوب نمیشم ! آخه دیروزدکتری برای معاینه دخترهای مرکز آمده بود ! منم هم از فرصت استفاده کردم و کلی با دکتر حرف زدم از سرفه ها ی گاه و بی گاه خودم از کمر درد های شبانه مادرم خلاصه کلی حرف زدیم ! دکتر بعد از سوالات مختلف و معاینه بهم گفت که علت این سرفه ها حساسیت به گرد و غبار قالیه ! دکتر گفت که باید از گرد و غبار قالی دوری کنم و یا حداقل ماسک بزنم تا کمتر اذیت بشم و نسخه ایی هم نوشت اما چون هنوزپول قالی رو نگرفتیم به مادر چیزی نگفتم ! باید صبر میکردم تا آمان دایزا پول قالی رو بیاره !

عایشه دایزا از خونه اومد بیرون و امد کنار ما نشست ! سولماز به من اشاره ای کرد یعنی" چیزی نگو"

عایشه دایزا با نگرانی به سولماز نگاه کرد وگفت:"اگه با این شربت بهتر نشدی میبرمت یه دکتر خوب" " شو پولینگ اویی ییکیلماز میکا؟"

سولمازاول نگاهی به من کرد من سرم رو به عنوان تایید تکون دادم سولماز رو به مادرش گفت: مادر دیروز یه دکتر اومده بود مرکز تا دخترها رو به صورت رایگان معاینه کنه ! منم رفتم پیشش معاینه کرد و برام نسخه نوشت ! حالا هم لازم نیست بیخودی خرج دکتر کنیم همون نسخه رو از داروخانه میگیریم ! تازه دکتر برای کمر درد تو هم نسخه نوشت!

عایشه دایزا با چشمان همیشه نگرانش رو به سولماز کرد و گفت : دکتردیگه چیری نگفت ؟ نگفت سرفه ها علتش چیه؟

سولماز خندید و مادرش رو بوسید و گفت : چیز مهمی نیست مادر جون ! خوب میشم ! الان میرم چایی میارم که خستگی از تنمون بره بیرون !

سولماز رفت تا چایی بیاره و عایشه دایزا که هنوز نگران بود زمزمه کرد:"خدای سنی قوریسین غیزیم" (خدا حفظت کنه دخترم)!

هیچ نظری موجود نیست: