۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

دیلبر مستانا یوریشینگ

غریب بعد از یک مدت طولانی که در حلب شیروان اقامت میکنه ازبر خوجا خبر میاورد که "چه نشسته ای ای غریب قرار است شاصنم را به کسی به اسم شاه ولید بدهند!" غریب بلافاصله بار و بندیلش را بسته راهی دیار بکر میشود .

بعد از مدتی دختری اسب سوار به او رسیده میپرسد: "ای جوان به کجا میروی؟" غریب جواب میدهد:"دیار بکر! " دختر اسب سوار میگوید:"سوار شو!"

غریب سوار اسب میشود و آنها به راه میافتند . بعد از مدتی به شهر تبریز میرسند و دختر دم دروازه شهر توقف کرده مشغول خواندن نماز میشود ! اما غریب منتظر تمام شدن نماز دختر نمیشود و به طرف شهر حرکت میکند . در این زمان دختری که پادشاه شهر تبریز بود متوجه ورود غریبه ای به شهر میشود و دستور میدهد که غریبه را گرفته و نزد پادشاه بیاورند ! غریب را نزد پادشاه میاورند .

پادشاه از غریب میپرسد:"ای جوان کیستی ؟ از کجا میایی و به کجا میروی؟

غریب:"نامم غریب است و عاشق هستم عاشق دختری به اسم شاصنم !

پادشاه:"آدم عاشق اقلا باید اسبی به قیمت هزار تومن داشته باشد تو کچل هم که هستی حال و روزت هم که معلومه تو چطور عاشقی هستی؟" پادشاه غریب را مسخره کرده و به او میخندد .

غریب جواب میدهد:" شاید شما من را نپسندید اما شاه صنم من را دوست دارد .

پادشاه:" اگر من از همین جا دختر زیبایی به تو ببخشم در شهر من میمانی؟

غریب:"من عاشق شاصنم هستم و به غیر از او کس دیگری را نمی خواهم ."

پادشاه:"من را هم نمیخواهی؟"

غریب :" نه تو را هم نمیخواهم!"

پادشاه:"آیا شاصنم اینقدر زیباست؟ از زیبایی های او تعریف کن تا ما هم بشنویم!"

غریب با خواندن غزلی جواب پادشاه را میدهد:

ایشیگی ایوانلی باغچه لی باغلی خوش عجب جایلاری باردیر صنمینگ

عجب تماشالی هم آق اطاقلی بستانلی سیرانی باردیر صنمینگ

بو ناتوان چشمیم عشقیندا زاری غمزاسی جان آلار شیرین گفتاری

کونگلیمه خوش یوقار عجب رفتاری طلا دان شانه سی باردیر صنمینگ

صنمینگ قایغی سین ویران اتماگه باغی بار ساللانیب سیران اتماگه

کرفیگی جسدیم حیران اتماگه باشیندا جغاسی باردیر صنمینگ

اوزی خوش قیلیقلی قولی سازلیدیر آلغیر لاچین قوشلی توغین بازلیدیر

باغلی سر حوض لی قوبه غازلی دیر کولینده صوناسی باردیر صنمینگ

یدی ییلدیر من یاریمدان جدا من باشیم قربان یولیندا خاک پا من

یدی ییلدان باری کویوب ادا من یوره گیمدا داغی باردیر صنمینگ

گوزلدن گوزلینگ کوپ بولار پارخی یتیشمز اونلارا خوبلارینگ نرخی

آتاسیدیر گویا فلیگینگ چرخی پریزاد انه سی باردیر صنمینگ

گلیب دیر عاشقلار جاندان گچماگه عاشقلارینگ باطل یولون آچماغا

گلگون کاسه قویوب شراب ایچماگه طلا دان بناسی باردیر صنمینگ

ماهی تابان ایچره مثلی ماهی دیر آی ییلار چکدیگیم شونونگ آهی دیر

غریب شاصنمینگ قبله گاهی دیر تیلینده ثناسی باردیر صنمینگ

پادشاه:که اینطور ! تو که اینقدر عاشقی پس برو تا به وصال عشقت برسی !

پادشاه دختر اسبی زیبا به غریب هدیه داده و لباسهای فاخر به تنش کرده او را روانه میکند.

غریب از شهر خارج شده لباسها و هدایا را به فقرا میبخشد و دوباره با لباسهای کهنه روانه دیار بکر میشود ! بعد از مدتی راه رفتن دختر اسب سوار به او رسیده به او میگوید که سوار شود غریب سوار میشود دختر به او میگوید که "چشمانت را ببند" و غریب چشمانش را میبندد . سپس میگوید که چشمانت را باز کن!

غریب چشمانش را باز میکند ! "از اسب پیاده شو" . غریب از اسب پیاده نمیشود و اسب سوار میگوید :"ای غریب من شاهمردان هستم . هفت سال است که مادرت و خواهرت برای تو گریه میکنند و در اثر گریه زیاد چشمان آنها کور شده است ! از زیر پای اسب من مشتی خاک بردار و به چشمان مادر و خواهرت بمال تا بینایی آنها برگرددانشاالله !غریب از اسب پیاده شده و از زیر پای اسب مشتی خاک برداشت و وقتی سرش را بلند کرد دید که از اسب و اسب سوار خبری نیست !

غریب به طرف خانه حرکت میکند و در راه عده ای را میبیند که در حال کوچ کردن هستند(عشایر) در جلو عروس زیبایی را میبیند که خرامان خرامان راه میرود ! غریب عروس را به شاصنم تشبیه کرده و غزلی میخواند:

دیلبر مستانا یوریشینگ یوریشینگ یاریما منگزار

قاباق یوموب قاش قاقیشینگ قاقیشینگ یاریما منگزار

بلبلم قونام باغلارا دوزه بیلمن بو داغلارا

او داغلاردان بو داغلارا چیقیشینگ یاریما منگزار

زولفینگ هر یانا دوکیشینگ جرن دک اویناب بوکوشینگ

مشکی عنبر دک قوقوشینگ قوقوشینگ یاریما منگزار

غمزالی جانا سالیشینگ تندن جانیمی آلیشینگ

قاه قاه اوروب یار گولیشینگ گولوشینگ یاریما منگزار

غریبی اودا یاقیشینگ طلادان هیکل داقیشینگ

هریان هریانا باقیشینگ باقیشینگ یاریما منگزار


هیچ نظری موجود نیست: